تازه اولش بود!
وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همینکه بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سَبُکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. دُرُست مثل این که لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم ...