باور
شب از نیمه گذشته، خش خش جاروی پیرمرد روی سینه خسته بیابان بر دل سکوت شب میتازد. گنجشک دل دخترک در هراس از هجوم خیال ها پر تپش میزند، تا در آغوش مخملین مادرش آرامش گیرد. چشمان من نگران و بیقرار طلوع فردا ثانیه ها را شماره می کند. شب از نیمه گذشته و سینه سنگی خیابان با لالایی دلنشین پیرمرد به خواب رفته است . دخترک در خواب شیرین کودکانه لبخند می زند و من تکه تکه های امید را با سرانگشتان خود بر دل تاریک شب رقم می زنم . شب از نیمه گذشته و من به طلوع روشنی بعد از تیرگی باور دارم.