بغض
گاهی وقت ها بغض مان می گیرد ،
بغضی به سنگینی غصه هایمان ، به وسعت دل تنگی هایمان ، بغضی بی اندازه دردناک.
اشک هایمان بی بهانه می ریزد پی در پی بی آنکه پهنای صورتمان برایش کافی باشد .
بهانه گریستنمان فاصله هاست . فاصله ای
که از خود گرفته ایم . فاصله ای به عمق تنهایی مان آن وقت به دنبال شانه ای هستیم تا سر بر روی آن بگذاریم و همه دلتنگی هایمان را بباریم .بی آنکه هیچ چتری مانع جاری شدنش بر زلال جانمان شود .
مولای من ! تو آن بهانه ای همان دلیل بودن همان لطیفه ای که وقتی از ما دور می شود خود را گم می کنیم ، گم می شویم لابه لای دلهره های خویش ، لابه لای تشویش هایی که گویی می خواهد بودنمان را از ما بدزدد .
مولای من یاد تو در من همان ساحل امنی ست که خاطر پریشانم در گذر از امواج سهمگین روزمرگی ها در آن آرامش می یابد .
یاد تو همان باران بهاریست . که بذر خشک را از تن سرد خاک به شوق شکوفایی بالا می برد .
مولای من تو که هستی یاد تو که با من است آرامش در لحظه لحظه زندگی ام جریان دارد . پاییز دیگر فصل دلهره ها نیست . سرمای زمستان احساس نمی شود . تو که هستی آسمان همیشه آبی ست و هوا همیشه بهاری ست .
« با تشکر از سرکارخانم سمیه آذربو »