تمنای دوست
وقتی غروب از پشت پرچین های نگاهم دنبال خورشید دوید ،
قامت تو در امتداد افق و در تاب خسته چشمانم نقش بست .
عبور خاکستری و غمگین من در درازنای باریک کوچه وهم هوای چشمانم را بارانی می کرد .
فروریختم در هیاهوی مبهم ذهن و ترسی عمیق در رگ هایم دوید .
من مانده ام و جسمی بی جان که نای نوا در دادن نداشت .
نی جانم در نوای یادت دمید .
سفره دل در گشودم در پیشگاه آرام جان ؛
دل آرام لحظه های تاریکی و ترس ، دلم ، جانم ، نفسم و تمام هستی ام تمنای توست .
در آرام تاریک شب تو را می خوانم . در نوازش نسیم صبح تو را می بویم .
در طلوع گرم خورشید تو را می بینم .
لحظه لبخند گل و در معصومیت نگاه کودکانه ، گل امید بر جانم شکوفه می دهد .
ای همیشه جاوید ! ای ماناترین ! ای جاری هر لحظه حیات !
ای شکوهمندترین ! چشمانم دریای توست ! دستانم بال گشوده ی آستانت
و دلم همان کبوتر جلدی ست که در آغوش تو آرام می گیرد .
در واپسن روزهای آرامشم و در واپاشی آخرین ذره های بت تنهایی ام ؛ نگاهت را از من مگیر .
« باتشکر از سرکار خانم سمیه آذربو »