اندکی صبر سحر نزدیک است...

جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ق.ظ

تمنای دوست

 

 

 

 

 

وقتی غروب از پشت پرچین های نگاهم دنبال خورشید دوید ،

قامت تو در امتداد افق و در تاب خسته چشمانم نقش بست .

عبور خاکستری و غمگین من در درازنای باریک کوچه وهم هوای چشمانم را بارانی می کرد .

فروریختم در هیاهوی مبهم ذهن و ترسی عمیق در رگ هایم دوید .

من مانده ام و جسمی بی جان که نای نوا در دادن نداشت .

نی جانم در نوای یادت دمید .

سفره دل در گشودم در پیشگاه آرام جان ؛

دل آرام لحظه های تاریکی و ترس ، دلم ، جانم ، نفسم و تمام هستی ام تمنای توست .

در آرام تاریک شب تو را می خوانم . در نوازش نسیم صبح تو را می بویم  .

در طلوع گرم خورشید تو را می بینم .

لحظه لبخند گل و در معصومیت نگاه کودکانه ، گل امید بر جانم شکوفه می دهد .

ای همیشه جاوید ! ای ماناترین ! ای جاری هر لحظه حیات !

ای شکوهمندترین ! چشمانم دریای توست ! دستانم بال گشوده ی آستانت

و دلم همان کبوتر جلدی ست که در آغوش تو آرام می گیرد .

در واپسن روزهای آرامشم و در واپاشی آخرین ذره های بت تنهایی ام ؛ نگاهت را از من مگیر .

« باتشکر از سرکار خانم سمیه آذربو »

 

 



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۴، ۱۹:۲۰ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    اره ولا
  • ۳۱ مرداد ۹۴، ۱۸:۴۳ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک
  • ۲۷ خرداد ۹۴، ۱۸:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

تمنای دوست

جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ق.ظ

 

 

 

 

 

وقتی غروب از پشت پرچین های نگاهم دنبال خورشید دوید ،

قامت تو در امتداد افق و در تاب خسته چشمانم نقش بست .

عبور خاکستری و غمگین من در درازنای باریک کوچه وهم هوای چشمانم را بارانی می کرد .

فروریختم در هیاهوی مبهم ذهن و ترسی عمیق در رگ هایم دوید .

من مانده ام و جسمی بی جان که نای نوا در دادن نداشت .

نی جانم در نوای یادت دمید .

سفره دل در گشودم در پیشگاه آرام جان ؛

دل آرام لحظه های تاریکی و ترس ، دلم ، جانم ، نفسم و تمام هستی ام تمنای توست .

در آرام تاریک شب تو را می خوانم . در نوازش نسیم صبح تو را می بویم  .

در طلوع گرم خورشید تو را می بینم .

لحظه لبخند گل و در معصومیت نگاه کودکانه ، گل امید بر جانم شکوفه می دهد .

ای همیشه جاوید ! ای ماناترین ! ای جاری هر لحظه حیات !

ای شکوهمندترین ! چشمانم دریای توست ! دستانم بال گشوده ی آستانت

و دلم همان کبوتر جلدی ست که در آغوش تو آرام می گیرد .

در واپسن روزهای آرامشم و در واپاشی آخرین ذره های بت تنهایی ام ؛ نگاهت را از من مگیر .

« باتشکر از سرکار خانم سمیه آذربو »

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی