روزی که "اندوه " آمد
روزی "اندوه" به روستای ما آمد....!
گفتیم رهگذز است...! ماند...!
گفتیم مسافر است و خستگی در میکند و میرود...!
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان...!
گفتیم :مهمان بد قدمیست...!
دو سه روز دیگر میرود...!
و باز هم ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای دهمان...!
حال "اندوه" کد خدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه " میدهد...!
تمام "امیدها" را بلعید و به جایش "حسرت "در دلها انبار کرد....!
پیرتر ها هنوز به یاد دارند:
روزی که "اندوه " آمد ،
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود...!