اندکی صبر سحر نزدیک است...

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ق.ظ

طرز فکرت ، عامل نجات تو خواهد بود

 

 

برای شرایط سختی که باید به یاد بیاوری نگرش

و طرز فکرت ، عامل نجات تو خواهد شد :

قدرت نگرش

تنها محل قابل سکونتی که آن ها توانستند پیدا کنند یک ساختمان مخروبه نزدیک 

یکی از دهکده های آن منطقه بود . در طول روز حرارت از حد 115 درجه فارنهایت

می گذشت . بادی که تمام مدت روز می وزید انگار از درون یک کوره آتش می گذشت.

گرد و غبار هم مشکل بزرگی ایجاد کرده بود . برای زن جوان روزها طولانی و ملال انگیز 

بودند. تنها همسایگان او بومیان و سرخ پوستان آمریکایی بودند که به آن ها وجه

 مشترکی نداشت . وقتی شوهرش به مدت دو هفته برای شرکت در یک مانور نظامی

 اعزام شد ، زن در هم فرو ریخت . این وضعیت زندگی برایش تحمل ناپذیر بود . از این رو

نامه ای به مادرش نوشت و گفت که می خواهد به خانه برگردد .

کمی دیرتر نامه ای در جواب دریافت کرد . از جمله حرف های مادرش یکی این بود :

دو مرد از پشت میله های زندان به بیرون نگاه می کردند .

یکی از آن ها خاک را می دید

و دیگری به ستاره ها چشم دوخته بود.

وقتی زن جوان نامه را چندین بار خواند ابتدا احساس شرم و خجالت کرد و بعد به عزمی

راسخ رسید . او می خواست با شوهرش باقی بماند . از این رو تصمیم گرفت که

به ستاره ها نگاه کند .

روز بعد وقتی از خواب بیدار شد با همسایگانش دوست شد . وقتی آن ها را بهتر

شناخت از آن ها خواست که بافندگی و کوزه گری را به او بیاموزند .

در آغاز همسایگانش راضی نبودند  اما وقتی دیدند زن جوانی

 به راستی به آن ها و کارشان علاقمند  است با او برخورد بهتری کردند . هرچه زن جوان بیشتر

درباره فرهنگ بومیان آمریکا کسب اطلاعات کرد ، هرچه بیشتر از تاریخ زندگی

آنها آگاه شد . میلش به دریافت اطلاعات بیشتر شد . کم کم دیدگاهش تغییر کرد .

حالا دیگر بیابان و صحرا برای او معنای متفاوتی پیدا کرده بود . کم کم زیبایی ساکت آن را

درک می کرد ، گیاهان خشن اما زیبای منطقه را احساس می کرد .. او حتی شروع به نگارش

تجربیاتش در آن ناحیه کرد .

چه چیز تغییر مرده بود ؟ مسلما بیابان و مردم آن منطقه تغییری نکرده بودند . نگرش

او متحول و در نتیجه برداشتش عوض شده بود .

شادمان ترین مردم ، لزوما بهترین همه چیز ها را در اختیار ندارند  ، آن ها سعی می کنند

از آنچه دارند بهترین بهره برداری را بکنند .

« نگرش اثر گذار ، جی . سی ماکسول »

« قصه هایی برای از بین بردن غصه ها ، مسعود لعلی »

 



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۴، ۱۹:۲۰ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    اره ولا
  • ۳۱ مرداد ۹۴، ۱۸:۴۳ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک
  • ۲۷ خرداد ۹۴، ۱۸:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

طرز فکرت ، عامل نجات تو خواهد بود

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ق.ظ

 

 

برای شرایط سختی که باید به یاد بیاوری نگرش

و طرز فکرت ، عامل نجات تو خواهد شد :

قدرت نگرش

تنها محل قابل سکونتی که آن ها توانستند پیدا کنند یک ساختمان مخروبه نزدیک 

یکی از دهکده های آن منطقه بود . در طول روز حرارت از حد 115 درجه فارنهایت

می گذشت . بادی که تمام مدت روز می وزید انگار از درون یک کوره آتش می گذشت.

گرد و غبار هم مشکل بزرگی ایجاد کرده بود . برای زن جوان روزها طولانی و ملال انگیز 

بودند. تنها همسایگان او بومیان و سرخ پوستان آمریکایی بودند که به آن ها وجه

 مشترکی نداشت . وقتی شوهرش به مدت دو هفته برای شرکت در یک مانور نظامی

 اعزام شد ، زن در هم فرو ریخت . این وضعیت زندگی برایش تحمل ناپذیر بود . از این رو

نامه ای به مادرش نوشت و گفت که می خواهد به خانه برگردد .

کمی دیرتر نامه ای در جواب دریافت کرد . از جمله حرف های مادرش یکی این بود :

دو مرد از پشت میله های زندان به بیرون نگاه می کردند .

یکی از آن ها خاک را می دید

و دیگری به ستاره ها چشم دوخته بود.

وقتی زن جوان نامه را چندین بار خواند ابتدا احساس شرم و خجالت کرد و بعد به عزمی

راسخ رسید . او می خواست با شوهرش باقی بماند . از این رو تصمیم گرفت که

به ستاره ها نگاه کند .

روز بعد وقتی از خواب بیدار شد با همسایگانش دوست شد . وقتی آن ها را بهتر

شناخت از آن ها خواست که بافندگی و کوزه گری را به او بیاموزند .

در آغاز همسایگانش راضی نبودند  اما وقتی دیدند زن جوانی

 به راستی به آن ها و کارشان علاقمند  است با او برخورد بهتری کردند . هرچه زن جوان بیشتر

درباره فرهنگ بومیان آمریکا کسب اطلاعات کرد ، هرچه بیشتر از تاریخ زندگی

آنها آگاه شد . میلش به دریافت اطلاعات بیشتر شد . کم کم دیدگاهش تغییر کرد .

حالا دیگر بیابان و صحرا برای او معنای متفاوتی پیدا کرده بود . کم کم زیبایی ساکت آن را

درک می کرد ، گیاهان خشن اما زیبای منطقه را احساس می کرد .. او حتی شروع به نگارش

تجربیاتش در آن ناحیه کرد .

چه چیز تغییر مرده بود ؟ مسلما بیابان و مردم آن منطقه تغییری نکرده بودند . نگرش

او متحول و در نتیجه برداشتش عوض شده بود .

شادمان ترین مردم ، لزوما بهترین همه چیز ها را در اختیار ندارند  ، آن ها سعی می کنند

از آنچه دارند بهترین بهره برداری را بکنند .

« نگرش اثر گذار ، جی . سی ماکسول »

« قصه هایی برای از بین بردن غصه ها ، مسعود لعلی »

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۳۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی