اندکی صبر سحر نزدیک است...

يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۳۰ ق.ظ

محبتی که ابراز نشد

محبتی که ابراز نشد

پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه عتیقه فروشی خیابان « نیوهمپشایر » مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: « دلم می خواست به پیرمرد بگویم چه انسان خوش برخورد و نازنینی

است و چه قدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. »

عتیقه فروش پاسخ داد : « حق با شماست . این دفعه که اومد بهش بگو. »

تابستان سال بعد ، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و  پس از معرفی خود در جایگاه دختر همان پیرمرد خوش برخورد و ملیح

اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است.

زن عتیقه فروش ، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر ، درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گریه کنان می گوید: « آه کاش اینو بهش می گفتید، چون خیلی در روحیه اش تأثیر می کرد، آخه یه آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. »

عتیقه فروش بعدها می گفت: « از آن روز به بعد ، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نطرم خوب و خوشایند می آید ، به آنها ابراز می دارم، چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدور نباشد. »

 ( جانب عشق عزیز است فرو مگذارش – مسعود  لعلی)



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۴، ۱۹:۲۰ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    اره ولا
  • ۳۱ مرداد ۹۴، ۱۸:۴۳ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک
  • ۲۷ خرداد ۹۴، ۱۸:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

محبتی که ابراز نشد

يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۳۰ ق.ظ

محبتی که ابراز نشد

پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه عتیقه فروشی خیابان « نیوهمپشایر » مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: « دلم می خواست به پیرمرد بگویم چه انسان خوش برخورد و نازنینی

است و چه قدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. »

عتیقه فروش پاسخ داد : « حق با شماست . این دفعه که اومد بهش بگو. »

تابستان سال بعد ، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و  پس از معرفی خود در جایگاه دختر همان پیرمرد خوش برخورد و ملیح

اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است.

زن عتیقه فروش ، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر ، درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گریه کنان می گوید: « آه کاش اینو بهش می گفتید، چون خیلی در روحیه اش تأثیر می کرد، آخه یه آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. »

عتیقه فروش بعدها می گفت: « از آن روز به بعد ، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نطرم خوب و خوشایند می آید ، به آنها ابراز می دارم، چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدور نباشد. »

 ( جانب عشق عزیز است فرو مگذارش – مسعود  لعلی)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۲۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی