محبتی که ابراز نشد
محبتی که ابراز نشد
پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه عتیقه فروشی خیابان « نیوهمپشایر » مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: « دلم می خواست به پیرمرد بگویم چه انسان خوش برخورد و نازنینی
است و چه قدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. »
عتیقه فروش پاسخ داد : « حق با شماست . این دفعه که اومد بهش بگو. »
تابستان سال بعد ، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود در جایگاه دختر همان پیرمرد خوش برخورد و ملیح
اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است.
زن عتیقه فروش ، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر ، درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گریه کنان می گوید: « آه کاش اینو بهش می گفتید، چون خیلی در روحیه اش تأثیر می کرد، آخه یه آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. »
عتیقه فروش بعدها می گفت: « از آن روز به بعد ، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نطرم خوب و خوشایند می آید ، به آنها ابراز می دارم، چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدور نباشد. »
( جانب عشق عزیز است فرو مگذارش – مسعود لعلی)