اندکی صبر سحر نزدیک است...

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۰۸ ق.ظ

فرشته کوچولو

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می‌زدم و برای طرفم شاخ و شونه می‌کشیدم که نابودت می‌کنم! به زمینو زمان می‌کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می‌کشی و... خلاصه فریاد می‌زدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می‌زدم و هی هیچی نمی‌گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت! من گـــل نمی‌خـــرم! چرا اینقد پر رویی! شماها کی می‌خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم!نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد!!!

 ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمی‌فروشم! آدامس می‌فروشم! دوستم که اونورخیابونه گل می‌فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمی‌شنیدم! فقط خشکم زده بود و به اون فرشته کوچولو نگاه می‌کردم؟!تا اومدم چیزی بگم، فرشته‌ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! 



نوشته شده توسط مرتضی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۴، ۱۹:۲۰ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    اره ولا
  • ۳۱ مرداد ۹۴، ۱۸:۴۳ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک
  • ۲۷ خرداد ۹۴، ۱۸:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

فرشته کوچولو

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۰۸ ق.ظ

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می‌زدم و برای طرفم شاخ و شونه می‌کشیدم که نابودت می‌کنم! به زمینو زمان می‌کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می‌کشی و... خلاصه فریاد می‌زدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می‌زدم و هی هیچی نمی‌گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت! من گـــل نمی‌خـــرم! چرا اینقد پر رویی! شماها کی می‌خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم!نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد!!!

 ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمی‌فروشم! آدامس می‌فروشم! دوستم که اونورخیابونه گل می‌فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمی‌شنیدم! فقط خشکم زده بود و به اون فرشته کوچولو نگاه می‌کردم؟!تا اومدم چیزی بگم، فرشته‌ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی