دزدی ب خانه ای رفت . دید که جوانی در گوشه ی اتاق خوابیده است .
پرده ای را که با خود آورده بود ، پهن کرد تا وسایل را در آن بگذارد و با خود بِبَرَد .
در همین موقع جوان غلتی زد و روی پرده خوابید . دزد هرچه جستجو کرد ، چیزی نیافت .
وقتی برگشت که پرده خود را بردارد و بیرون برود ، جوا ن را دید که وسط پرده خوابیده است .
با خود گفت : بهتر است از خیر پرده بگذرم تا گرفتار نشوم .
او پرده را گذاشت و بیرون رفت .
جوان فریاد زد : ای دزد در را ببند تا کسی به خانه نیاید .
دزد گفت : به جان تو نمی بَندَم . من فرش تو را آوردم ، شاید دیگری لحاف تو را بیاورد .
« آواز بی هنگام ، محمد چهارجوی »