ورق های زندگی ام تند تند ورق می خورد انگار معلم روزگار می خواهد هرچه سریع تر زیر آن را امضا بزند ، ملاحظه شد.
نمی دانم مشق هایم را چگونه نوشتم . نمی دانم تکالیفم را خوب انجام داده ام .
احساس عجیبی در من می گوید : چیزی نمانده تا دفترت تمام شود و من نگران دفترم که هر روز به آخرین برگش نزدیک می شود . معلم امّا همچنان قلم در دست خط می کشد روی نوشته هایم .
زنگ بعد حساب داریم . هنوز باورم نمی شود . فکر می کنم خواب کودکی ام را می بینم که دفترم را جا گذاشته ام . معلم اسمم را صدا می زند ؛ در جایم میخکوب می شوم ، گویی به نیمکت چسبیده ام ، پاهایم سست شده اند ، تکان نمی خورم .
زبانم مثل یک تکه چوب در دهانم خشک شده است . معلم به چشمانم زل می زند ، اسمم را دوباره صدا می زند.
چشمانم را که باز می کنم تصویر مهراب روی سینه دیوار نگاهم را پر می کند.
مادرم مرا صدا می زند مدرسه ات دیر نشود ..
با تشکر از خانم سمیه آذربو