اندکی صبر سحر نزدیک است...

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۴ ب.ظ

دزد و جوان مفلس

 

 

دزدی ب خانه ای رفت . دید که جوانی در گوشه ی اتاق خوابیده است .

پرده ای را که با خود آورده بود ، پهن کرد تا وسایل را در آن بگذارد و با خود بِبَرَد .

در همین موقع جوان غلتی زد و روی پرده خوابید . دزد هرچه جستجو کرد ، چیزی نیافت .

وقتی برگشت که پرده خود را بردارد و بیرون برود ، جوا ن را دید که وسط پرده خوابیده است .

با خود گفت : بهتر است از خیر پرده بگذرم تا گرفتار نشوم .

او پرده را گذاشت و بیرون رفت .

جوان فریاد زد : ای دزد در را ببند تا کسی به خانه نیاید .

دزد گفت : به جان تو نمی بَندَم . من فرش تو را آوردم ، شاید دیگری لحاف تو را بیاورد .

« آواز بی هنگام ، محمد چهارجوی »



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۴، ۱۹:۲۰ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    اره ولا
  • ۳۱ مرداد ۹۴، ۱۸:۴۳ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک
  • ۲۷ خرداد ۹۴، ۱۸:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

دزد و جوان مفلس

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۴ ب.ظ

 

 

دزدی ب خانه ای رفت . دید که جوانی در گوشه ی اتاق خوابیده است .

پرده ای را که با خود آورده بود ، پهن کرد تا وسایل را در آن بگذارد و با خود بِبَرَد .

در همین موقع جوان غلتی زد و روی پرده خوابید . دزد هرچه جستجو کرد ، چیزی نیافت .

وقتی برگشت که پرده خود را بردارد و بیرون برود ، جوا ن را دید که وسط پرده خوابیده است .

با خود گفت : بهتر است از خیر پرده بگذرم تا گرفتار نشوم .

او پرده را گذاشت و بیرون رفت .

جوان فریاد زد : ای دزد در را ببند تا کسی به خانه نیاید .

دزد گفت : به جان تو نمی بَندَم . من فرش تو را آوردم ، شاید دیگری لحاف تو را بیاورد .

« آواز بی هنگام ، محمد چهارجوی »

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی