کو پنجره ای رو به روشنی؟
گم شده ام در تنهایی خویش
تنیده ام زنجیری به بلندای غربت و سردرگمی
کو پنجره ای رو به روشنی؟ هوای تازه می خواهم. پایی برای دویدن، گوشی برای شنیدن ، دستی برای همراه شدن، چشمی که لطافت گل ها را ببیند، شمیم عطر انگیز گلبرگ ها را حس کند و بر تمام هستی نور بپاشد.
خسته ام از روزهای خالی، روزهای بی رنگ ، روزهای تنهایی...
پلک هایم را که روی هم می گذارم شراره های حسرت جانم را به آتش می کشاند، غم غربت و بی خبری رنجم می دهد. دوست دارم غصه هایم را بگذارم گوشه اتاق ، زانوهایم را بغل کنم زل بزنم به همه دردهایی که جانم را آزرد همه لحظه های غم انگیزی که گل امیدم را پژمرد، آن وقت ته مانده نیرویم و آن اندک شوقی که در عمق نگاهم جا خوش کرده جمع کنم ، پاهایم را قوت می گیرد، دستانم رمق می گیرد ، چشمانم برق می زند، برمی خیزم من می توانم ، پیله نا امیدی را میدرم، سراغ نور را از خورشید می گیرم ، رنگ می پاشم روی تمام خاکستری ها ، سبز سرخ آبی.
حالا دیگر تنها نیستم، تمام بغض و دلتنگی هایم نیرویی ست برای سلامی به لحظه ای که از هم اکنون شروع شده، لحظه شیرین و شورانگیز تولد...