اندکی صبر سحر نزدیک است...

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ

کو پنجره ای رو به روشنی؟

 

گم شده ام در تنهایی خویش

تنیده ام زنجیری به بلندای غربت و سردرگمی

کو پنجره ای رو به روشنی؟ هوای تازه می خواهم. پایی برای دویدن، گوشی برای شنیدن ، دستی  برای همراه شدن، چشمی که لطافت گل ها را ببیند، شمیم عطر انگیز  گلبرگ ها را حس کند و بر تمام هستی نور بپاشد.

خسته ام  از روزهای خالی، روزهای بی رنگ ، روزهای تنهایی...

پلک هایم را که روی هم می گذارم شراره های حسرت جانم را به آتش می کشاند، غم غربت و بی خبری رنجم می دهد. دوست دارم غصه هایم را  بگذارم گوشه اتاق ، زانوهایم را بغل کنم زل بزنم به همه دردهایی که جانم را آزرد همه لحظه های غم انگیزی که گل امیدم را پژمرد، آن وقت ته مانده نیرویم و آن اندک شوقی که در عمق نگاهم جا خوش کرده جمع کنم ، پاهایم را قوت می گیرد، دستانم رمق می گیرد ، چشمانم برق می زند، برمی خیزم من می توانم ، پیله نا امیدی را میدرم،  سراغ نور را از خورشید می گیرم ، رنگ می پاشم روی تمام خاکستری ها ، سبز سرخ آبی.

حالا دیگر تنها نیستم، تمام بغض و دلتنگی هایم نیرویی ست برای سلامی به لحظه ای که از هم اکنون شروع شده، لحظه شیرین و شورانگیز تولد...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۴، ۱۹:۲۰ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    اره ولا
  • ۳۱ مرداد ۹۴، ۱۸:۴۳ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک
  • ۲۷ خرداد ۹۴، ۱۸:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

کو پنجره ای رو به روشنی؟

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ

 

گم شده ام در تنهایی خویش

تنیده ام زنجیری به بلندای غربت و سردرگمی

کو پنجره ای رو به روشنی؟ هوای تازه می خواهم. پایی برای دویدن، گوشی برای شنیدن ، دستی  برای همراه شدن، چشمی که لطافت گل ها را ببیند، شمیم عطر انگیز  گلبرگ ها را حس کند و بر تمام هستی نور بپاشد.

خسته ام  از روزهای خالی، روزهای بی رنگ ، روزهای تنهایی...

پلک هایم را که روی هم می گذارم شراره های حسرت جانم را به آتش می کشاند، غم غربت و بی خبری رنجم می دهد. دوست دارم غصه هایم را  بگذارم گوشه اتاق ، زانوهایم را بغل کنم زل بزنم به همه دردهایی که جانم را آزرد همه لحظه های غم انگیزی که گل امیدم را پژمرد، آن وقت ته مانده نیرویم و آن اندک شوقی که در عمق نگاهم جا خوش کرده جمع کنم ، پاهایم را قوت می گیرد، دستانم رمق می گیرد ، چشمانم برق می زند، برمی خیزم من می توانم ، پیله نا امیدی را میدرم،  سراغ نور را از خورشید می گیرم ، رنگ می پاشم روی تمام خاکستری ها ، سبز سرخ آبی.

حالا دیگر تنها نیستم، تمام بغض و دلتنگی هایم نیرویی ست برای سلامی به لحظه ای که از هم اکنون شروع شده، لحظه شیرین و شورانگیز تولد...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی