اندکی صبر سحر نزدیک است...

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۴۰ ق.ظ

شاید یادشان بیاید باهم برادرند!

دراین روز های سرد زمستانی دل ما نیز همچون  آسمان بهانه می گیرد،دلتنگ می شود بغضش می گیرد،می بارد و گاه که حالی  به او دست می دهدآفتابی می شود .

 دلم گرفت ،هوای شهر توان نفس کشیدن را از من گرفته است. دیگر از طراوت لاله وشبنم خبری نیست،رگبارتندی می بارد و بال های پروانه شکسته است.

سال هاست دلتنگی هایم را برای شما می بارم. سیل اشکانم در سد چشمانم نمی گنجد، جاری می شود این سیل بر پهنای صورتم و آن گاه فروغی کم سو روزنه دلم را کانون مهر شما می سازد.

مولای من! بیا و هوای دلمان را بهاری کن! بیا تا رنگین کمان حضورت، زینت بخش آسمان زندگی مان باشد.
بیا و دل های مردم شهر را باهم آشنا کن تا غریبه ها هم به یکدیگر سلام بگویند! بیا تا آدم های شهر یادشان بیاید باهم برادرند!بیا تا حسرت عروسک پشت ویترین مغازه بر دل دخترک یتیم همسایه نماند! بیا و گرد خستگی از شانه های پدران پیرمان بزدای! بیا و به کلبه تاریک محرومان روشنی ببخش! بیا و بر دل زخمی مجروحان مرهم بگذار! بیا ورنگ خاکستری شهر را بشوی تا آسمان آبی تر شود! بیا و در آسمان تاریک شهر بتاب!
گل نرگس! بیا و شهر را گلستان کن!
آقای من بیا تا مرهم درد هایمان باشی! بیا و راه را نشانمان ده تا ما باز آن مریدی باشیم که ظلمات را با نور توبه صبح روشن می رساند.!
آقا جان! یاد تو، امید آمدنت، در جام دلم پر و خالی می شود. کی شود که به یمن حضور تو، باده پر می، کنم.

گل نرگس ! بیا وشهر را گلستان کن!

اثری از خانم آذربو



نوشته شده توسط عارف
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۴، ۱۹:۲۰ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    اره ولا
  • ۳۱ مرداد ۹۴، ۱۸:۴۳ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک
  • ۲۷ خرداد ۹۴، ۱۸:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

شاید یادشان بیاید باهم برادرند!

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۴۰ ق.ظ

دراین روز های سرد زمستانی دل ما نیز همچون  آسمان بهانه می گیرد،دلتنگ می شود بغضش می گیرد،می بارد و گاه که حالی  به او دست می دهدآفتابی می شود .

 دلم گرفت ،هوای شهر توان نفس کشیدن را از من گرفته است. دیگر از طراوت لاله وشبنم خبری نیست،رگبارتندی می بارد و بال های پروانه شکسته است.

سال هاست دلتنگی هایم را برای شما می بارم. سیل اشکانم در سد چشمانم نمی گنجد، جاری می شود این سیل بر پهنای صورتم و آن گاه فروغی کم سو روزنه دلم را کانون مهر شما می سازد.

مولای من! بیا و هوای دلمان را بهاری کن! بیا تا رنگین کمان حضورت، زینت بخش آسمان زندگی مان باشد.
بیا و دل های مردم شهر را باهم آشنا کن تا غریبه ها هم به یکدیگر سلام بگویند! بیا تا آدم های شهر یادشان بیاید باهم برادرند!بیا تا حسرت عروسک پشت ویترین مغازه بر دل دخترک یتیم همسایه نماند! بیا و گرد خستگی از شانه های پدران پیرمان بزدای! بیا و به کلبه تاریک محرومان روشنی ببخش! بیا و بر دل زخمی مجروحان مرهم بگذار! بیا ورنگ خاکستری شهر را بشوی تا آسمان آبی تر شود! بیا و در آسمان تاریک شهر بتاب!
گل نرگس! بیا و شهر را گلستان کن!
آقای من بیا تا مرهم درد هایمان باشی! بیا و راه را نشانمان ده تا ما باز آن مریدی باشیم که ظلمات را با نور توبه صبح روشن می رساند.!
آقا جان! یاد تو، امید آمدنت، در جام دلم پر و خالی می شود. کی شود که به یمن حضور تو، باده پر می، کنم.

گل نرگس ! بیا وشهر را گلستان کن!

اثری از خانم آذربو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی