اندکی صبر سحر نزدیک است...

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۳:۱۴ ق.ظ

مادر قهرمان

می گفت :«زشته یک معلم با سر و صورت زخمی سر کلاس بره» می گفت :«شاگردهایش می فهمند شوهرش...»می دونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری آخه همش رو می دی پول دارو وبیمارستان بابا... بابا هم تو رو کتک می زنه ... فحش میده... حرف هایی می زنه که ما نمی فهمیم . فقط می بینیم و گریه می کنیم.

من و آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی میشه تو دستای ما رو می گیری و می بری تو اتاق دیگه ... بعد میری تا با با کتک بزنه و موهای قشنگت رو بکشه.من و اون خوب می دونیم چرا این کارم می کنه، آخه اگه نری پیش بابا اون خودش رو می زنه !دست خودش که نیست ... تو هم چون بابا رو دوست داری نمی خوای بابا خودش رو بزنه .. به قول خودت یه ذره جواب فداکاری هاش رو میدی،از ترکشهای توی بدنش،از موجی شدنش،از...

ما می فهمیم وقتی که بابا آروم میشه ،سرش رو می گیره وچقدر گریه می کنه وقتی می فهمه چکار کرده ناراحت میشه دستت رو می بوسه ... تو هم گریه می کنی... من و آبجی صدای گریه تو و بابا رو می شنویم.

مامان جون!مامان خوب و قهرمانم!پس سهم ما چی میشه ؟میخوایم روز مادر پول هامون رو بدیم به تو تا برای بابا دوا بخری فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو به جای تو کتک بزنه...

 

میثم سعادت،سرباز شماره 33



نوشته شده توسط مرتضی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۴، ۱۹:۲۰ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    اره ولا
  • ۳۱ مرداد ۹۴، ۱۸:۴۳ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک
  • ۲۷ خرداد ۹۴، ۱۸:۳۵ - ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
    لایک

مادر قهرمان

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۳:۱۴ ق.ظ
می گفت :«زشته یک معلم با سر و صورت زخمی سر کلاس بره» می گفت :«شاگردهایش می فهمند شوهرش...»می دونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری آخه همش رو می دی پول دارو وبیمارستان بابا... بابا هم تو رو کتک می زنه ... فحش میده... حرف هایی می زنه که ما نمی فهمیم . فقط می بینیم و گریه می کنیم.

من و آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی میشه تو دستای ما رو می گیری و می بری تو اتاق دیگه ... بعد میری تا با با کتک بزنه و موهای قشنگت رو بکشه.من و اون خوب می دونیم چرا این کارم می کنه، آخه اگه نری پیش بابا اون خودش رو می زنه !دست خودش که نیست ... تو هم چون بابا رو دوست داری نمی خوای بابا خودش رو بزنه .. به قول خودت یه ذره جواب فداکاری هاش رو میدی،از ترکشهای توی بدنش،از موجی شدنش،از...

ما می فهمیم وقتی که بابا آروم میشه ،سرش رو می گیره وچقدر گریه می کنه وقتی می فهمه چکار کرده ناراحت میشه دستت رو می بوسه ... تو هم گریه می کنی... من و آبجی صدای گریه تو و بابا رو می شنویم.

مامان جون!مامان خوب و قهرمانم!پس سهم ما چی میشه ؟میخوایم روز مادر پول هامون رو بدیم به تو تا برای بابا دوا بخری فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو به جای تو کتک بزنه...

 

میثم سعادت،سرباز شماره 33

نظرات  (۱)

سلام. بسیار زیبا بود. وبلاگ خوبی دارید. انشاالله بیش از پیش موفق باشید و خداوند به شما توفیق قرار گرفتن در زمره ی منتظران حقیقی امام زمان (عج) را عطا کند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی