انتظار بهار
سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است. برف همه شهر را سپید پوش کرده دیگر از دود و سیاهی خبری نیست. تا بهار هم فاصله ای نمانده و من گیج این سرما.مانده ام، بهار را باور کنم یا آب یخ زدهی کف حوض؟!
پرستو می خواند و غمی بزرگ دلم را می لرزاند، پرنده دلم پرواز می کند با خود می گویم شاید ما آدم ها هم با کارهایمان همچون برف آخر زمستان مهمان ناخواندهی زندگی خویشتنیم ظاهری شیک و تمیز اما درونی خشک و سرد! گاهی با خود می اندیشم کلمات شسته رفتهای را که در معاشرت با دیگران بر زبان میرانم را باور کنم یا دروغهایی را که برای پیشبرد اهدافم می بافم؟!
خاطرم پریشان است چون رقص نارنجی برگها در سوز سرد باد پاییزی. بال پروازم شکسته است. ذهنم را توان شکفتن نیست. شکوه آرزوهایم را باور ندارم. هیچ نگاهی نگران قدمهایم نیست. دیگر ترانه بلبلان مرا سر ذوق نمی آورد.نسیم صبحگاهی نشاط و تازگی را بر گونه هایم نمی بارد.
دلم باران می خواهد،گلهای باغ احساسم محتاج محبت خورشید است.چیزی در درونم می جوشد درست مثل زلال آبی که در گرمای تابستان از دل تفتیده کویر بر ریشه تشنه یک گیاه جان می بخشد.
در ورای تمام تفکراتم یک چیز را باور دارم و آن زلالیت آب است چه آن زمان که در کوهساران میخروشد چه آنگاه که در حوض یخ بسته است.
... و دیگر اینکه در پس هر زمستان بهاری انتظار تو را میکشد و زمستان هر چه سختتر بهار سرسبزتر..!
اثری از سمیه آذربو